از جلسه که بر گشتیم شهید بروجردی رفت داخل اتاق و شروع به بررسی نقشه کرد . ساعت دو و نیم شب بود اما هنوز شهید بروجردی از اتاق بیرون نیامده بود . من که پلکهایم دیگر سنگین شده بود، خودم را آماده ی خوابیدن کردم ، گوشه ای پیدا کردم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد.
نماز صبح بود که بیدار شدم ، شهید بروجردی از اتاق بیرون آمد ، اما چهره اش بر خلاف شب گذشته بشاش بود و آرامش عجیبی در آن موج می زد . به من گفت : (( نماز امام زمان (عج) رو چطور می خونن ؟ )) دیگه مطمئن شدم که خبری شده ، پرسیدم : (( حالا چه خبر شده که می خوای نماز امام زمان (عج) رو بخونی ؟ )) گفت : ((نذر کردم. )) رساله رو آوردم و او نماز امام زمان (عج) را ادا کرد.
پس ازاینکه نماز خوند ، گفت : (( برو هرچه زودتر بچه ها رو خبر کن ، کارشون دارم ))وقتی همه جمع شدن ، شهید بروجردی خطاب به همه گفت : (( برید روی نقشه ، روستای قره باغ رو پیدا کنید ، باید پایگاه رو توی روستای قره باغ بزنیم.)) همه تعجب کردن ، اما شهید بروجردی با اطمینان خاصی می گفت : (( پایگاه رو باید همون جا بزنیم.))
پس از بررسی هایی که فرمانده هان انجام دادن ، همگی متفق القول به این نتیجه رسیدند که بهترین جایی که می شد پایگاه زد ، همان محلی بود که شهید بروجردی تعیین کرده بود.
فردا صبح هم که با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و محل پایگاه را گفتیم . آنها هم گفتن که (( این بهترین جاست ، ما هم با نظر شما موافقیم.))
همه ی نیرو ها مشغول آماده کردن مقدمات کار شدند اما من به سراغ شهید بروجردی رفتم ، گو شه ای نشسته و در فکر فرو رفته بود ، چهره اش خسته ، اما مصمم و راسخ بود. پیش او نشستم ، خیلی دوست داشتم بدانم که چه اتفاقی افتاده که او محل پایگاه را که مدت ها بود همه مستأصل مانده بودیم که چی کار کنیم و کجا بزنیم را ظرف یک شب پیدا کرده . به او گفتم : (( الآن چند روزیه که هرچی جلسه میزاریم و بحث می کنیم ، به جایی نمی رسیم. چطور شد که محل به این خوبی رو پیدا کردی ؟ )) لبخند زد و گفت : (( کار من نبود.)) گفتم : (( یعنی چی ؟ پس کی محل پایگاه رو انتخاب کرده ؟ ))
نفس عمیقی کشید و گفت : (( دیشب قبل از اینکه بخوابم ، به امام زمان (عج) توسل کردم و گفتم آقا ، ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و فکرمون به جایی نمیرسه ، خودت کمکمون کن. بعد با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل بشه ، به شکرانه ی اون ، نماز امام زمان (عج) رو بخونم. از شدت خستگی ، همون جا روی نقشه خوابم برد . تازه خوابیده بودم که دیدم یه آقایی وارد اتاق شد ، چهرش انگار خیلی آشنا بود ، با اشاره ی دستش روی نقشه ، گفت : (( پایگاهتون رو توی روستای قره باغ بزنین ، اینجا محل خوبیه.)) ناگهان از خواب پریدم ، دیدم توی اتاق تنهام ، گیج شده بودم اما نام محلی که او گفته بود ، توی ذهنم مونده بود. با عجله پاشدم و نقشه رو نگاه کردم . از تعجب خشکم زد ، اصلاً به فکرم هم نرسیده بود که می تونیم توی این ارتفاع ، پایگاه بزنیم . خدا رو شکر کردم و اومدم پیش تو تا نماز امام زمان (عج) رو ازت بپرسم .
یعنی میشه ما هم ...