محبین اهل بیت

۲۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

نقل از همسر شهید بروجردی

ماه شعبان از راه رسیده بود . به حاج آقا گفتم : (( اگر میشه ، چند روزی بریم تهران و این ایام جشن و شادی رو توی تهران باشیم . )) بالاخره قبول کرد و ما را به تهران فرستاد.

چند شب از آمدنمان به تهران نگذشته بود که شب در عالم خواب ، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانه ی ما آمده بودند و دنبال چیزی می گشتند . از ایشان پرسیدم (( آقا ! اینجا دنبال چی می گردین ؟ )) ایشان فرمودند : (( من اومدم چیزی رو از شما بگیرم ! )) گفتم : (( آقا اختیار دارین ! این چه فرمایشیه که می کنین؟ زندگی ما متعلق به شماست.))

در همین گیر و دار از خواب پریدم ، معنی تعبیر خوابم رو نفهمیدم ، تا چند روز با خودم فکر می کردم که ما چه چیز با ارزشی داریم که امام حسین (ع) آن را از ما می طلبد.

بعد از چند روز حاج آقا پیغام فرستاد که (( بیاین ارومیه ، می خوام شما رو ببینم.)) رفتیم ارومیه و او را دیدیم ، حال و هوای خاصی داشت ، بعد از رفتن او به ذهنم خطور کرد که نکند امام حسین (ع) او را از ما طلب کرده است. دلشوره ی عجیبی گرفته بودم ، چند روزی بیشتر از این قضیه نگذشته بود که خبر شهادت حاج آقا را برایم آوردند. آن روز به حقانیت خوابم پی بردم و تعبیر آن را یافتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۴۴
علی خادمه
قصد داشتیم عملیات انجام بدیم.قرار بود اول پایگاه بزنیم بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم ، جلسات زیادی برگزار سد ، اما نتیجه ای در بر نداشت . دیگر وقت نداشتیم و باید هر چه زودتر محل پایگاه مشخص می شد و اگر این کار عملی نمی شد ، شاید تا مدت ها نمی توانستیم عملیات کنیم.

از جلسه که بر گشتیم شهید بروجردی رفت داخل اتاق و شروع به بررسی نقشه کرد . ساعت دو و نیم شب بود اما هنوز شهید بروجردی از اتاق بیرون نیامده بود . من که پلکهایم  دیگر سنگین شده بود، خودم را آماده ی خوابیدن کردم ، گوشه ای پیدا کردم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد.

نماز صبح بود که بیدار شدم ، شهید بروجردی از اتاق بیرون آمد ، اما چهره اش بر خلاف شب گذشته بشاش بود و آرامش عجیبی در آن موج می زد . به من گفت : (( نماز امام زمان (عج) رو چطور می خونن ؟ )) دیگه مطمئن شدم که خبری شده ، پرسیدم  : (( حالا چه خبر شده  که می خوای نماز امام زمان (عج) رو بخونی ؟ )) گفت : ((نذر کردم. )) رساله رو آوردم و او نماز امام زمان (عج) را ادا کرد.

پس ازاینکه نماز خوند ، گفت : (( برو هرچه زودتر بچه ها رو خبر کن ، کارشون دارم ))وقتی همه جمع شدن ، شهید بروجردی خطاب به همه گفت : (( برید روی نقشه ، روستای قره باغ رو پیدا کنید ، باید پایگاه رو توی روستای قره باغ بزنیم.)) همه تعجب کردن ، اما شهید بروجردی با اطمینان خاصی می گفت : (( پایگاه رو باید همون جا بزنیم.))

پس از بررسی هایی که فرمانده هان انجام دادن ، همگی متفق القول به این نتیجه رسیدند که بهترین جایی که می شد پایگاه زد ، همان محلی بود که شهید بروجردی تعیین کرده بود.

فردا صبح هم که با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و محل پایگاه را گفتیم . آنها هم گفتن که (( این بهترین جاست ، ما هم با نظر شما موافقیم.))

همه ی نیرو ها مشغول آماده کردن مقدمات کار شدند اما من به سراغ شهید بروجردی رفتم ، گو شه ای نشسته و در فکر فرو رفته بود ، چهره اش خسته ، اما مصمم و راسخ بود. پیش او نشستم ، خیلی دوست داشتم بدانم که چه اتفاقی افتاده که او محل پایگاه را که مدت ها بود همه مستأصل مانده بودیم که چی کار کنیم و کجا بزنیم را ظرف یک شب پیدا کرده . به او گفتم : (( الآن چند روزیه که هرچی جلسه میزاریم و بحث می کنیم ، به جایی نمی رسیم. چطور شد که محل به این خوبی رو پیدا کردی ؟ )) لبخند زد و گفت : (( کار من نبود.)) گفتم : (( یعنی چی ؟ پس کی محل پایگاه رو انتخاب کرده ؟ ))

نفس عمیقی کشید و گفت : (( دیشب قبل از اینکه بخوابم ، به امام زمان (عج) توسل کردم و گفتم آقا ، ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و فکرمون به جایی نمیرسه ، خودت کمکمون کن. بعد با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل بشه ، به شکرانه ی اون ، نماز امام زمان (عج) رو بخونم. از شدت خستگی ، همون جا روی نقشه خوابم برد . تازه خوابیده بودم که دیدم یه آقایی وارد اتاق شد ، چهرش انگار خیلی آشنا بود ، با اشاره ی دستش روی نقشه ، گفت : (( پایگاهتون رو توی روستای قره باغ بزنین ، اینجا محل خوبیه.)) ناگهان از خواب پریدم ، دیدم توی اتاق تنهام ، گیج شده بودم اما نام محلی که او گفته بود ، توی ذهنم مونده بود. با عجله پاشدم و نقشه رو نگاه کردم . از تعجب خشکم زد ، اصلاً به فکرم هم نرسیده بود که می تونیم توی این ارتفاع ، پایگاه بزنیم . خدا رو شکر کردم و اومدم پیش تو تا نماز امام زمان (عج) رو ازت بپرسم .

یعنی میشه ما هم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۲:۵۲
علی خادمه
شهید ابراهیم همت نقل می کند : (( این حقیر درس بسیار بزرگی از ایشان « شهید بروجردی » گرفتم که برام خیلی عجیب بود و در طول زندگی ، شاید کمتر دیده بودم که چنین کاری از انسانی سر بزند.

ما در پاوه بودیم ، هر شب مرتب به پایگاهمان حمله می شد و پایگاه بر اثر کمبود نیرو و در معرض سقوط بود . فشار بسیار زیاد بود ، در این اوضاع در یکی از تپه ها ، برخی نیرو ها که مدت مأموریت شان تمام شده بود ، تصمیم به ترک منطقه گرفته بودند و ما هر چه به آنان اصرار می کردیم ، فایده ای نداشت .

من خیلی ناراحت شده بودم ، با ناراحتی و عصبانیت تمام به سراغ شهید بروجردی رفتم و مسئله را با او در میان گذاشتم . در طول مدتی که من با شور و هیجان ، توأم با عصبانیت با او صحبت می کردم ، شهید بروجردی ساکت بود و آرامش خاصی داشت .

صحبت هایم که تمام شد ، گفت : « شما به اونها گفتین که پایین نیان و اونها اومدن ؟ » گفتم : « بله ، گفتم.» دوباره تکرار کرد : « شما به اونها گفتین که پایین نیان و اونها اومدن ؟ » گفتم : « بله ، بله ، به اونها گفتم .» بلافاصله با یه لحن ملیح و شیرین ادامه داد : « خب دیگه ولایت بر شما تمومه ، شما حرف خودتونو به اونها زدین و دستور دادین که نیان پایین . به باقی قضایا کاری نداشته باشین ، تپه اگر سقوط هم بکنه ، مشکلی نیست ، سقوط کنه » از صحبت های او کمی تعجب کردم ، اما او اضافه کرد : « شما مأمور به ادای تکلیف هستین ، نه نتیجه.»

با این حرف ، انگار آب سردی روی من ریخته شد و احساس آرامش و لذت خاصی به من دست داد . همیشه همین طور بود ، هر بار که با عصبانیت با او روبرو میشدیم که مثلاً فلان محور یا تپه و یا ... سقوط کرده ، در آخر ، او به گونه ای با لبخند جواب مارا بسیار ملیح و شیوا و زیبا و ظریف می داد که همه ی خستگی رو از وجودمان دور می کرد . ))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۴
علی خادمه
به همراه شهید بروجردی و چند نفر از بچه های سپاه ، با ماشین به سمت باختران در حال حرکت بودیم.هیچکدام لباس سپاه بر تن نداشتیم و خود شهید بروجردی هم پشت فرمان نشسته بود.

پشت سرمان ، یک کامیون خاور که بار سنگینی داشت ، می خواست سبقت بگیرد.شهید بروجردی هرکاری کرد که خاور بتواند از او جلو بزند ، چون جاده به شدت شلوغ بود و ماشین از روبه رو می آمد ، موفق نشد.

بالاخره کامیون که بی وقفه بوق می زد از ما سبقت گرفت ، اما جلو تر جلوی ماشین پیچید و ایستاد.شهید بروجردی به زحمت ماشین را متوقف کرد ، راننده ی خاور که درشت هیکل و سبیل کلفت بود از ماشین پیاده شد ، به سمت ما آمد ، یقه ی شهید بروجردی را گرفت و او را از پشت فرمان بیرون کشید و پس از اینکه چند حرف نامربوط به او زد ، یک سیلی هم توی گوشش خواباند.

ما خواستیم وارد صحنه شویم ، اما شهید بروجردی به ما اشاره کرد و در حالی که لبخند بر لب داشت به راننده گفت : (( حالا شما ببخشید! ما اشتباه کردیم! )) راننده ، یقه ی شهید بروجردی را ول کرد و رفت . ما به او گفتیم : ((این چه کاری بود کردی؟ اون خودش مقصر بود.)) شهید بروجردی گفت : (( بذارین بره ، این راننده است ، آدم زحمت کشیه ، کار رانندگی سخت و طاقت فرساست و آدم رو خسته می کنه. )) اما ما هنوز ناراحت بودیم که چرا کاری نکردیم.

به مقصد که رسیدیم با شهید بروجردی توی دفتر بودیم که دیدیم سرو صدا می آید.شهید بروجردی یک نفر را فرستاد که ببیند چه خبر شده است. وقتی برگشت ، گفت : (( یه راننده از سنندج بار آورده ، می خواد تسویه حساب کنه و خیلی هم عجله داره . )) شهید بروجردی گفت : (( اونو بیار اینجا )) صدای غر غر راننده از سالن شنیده می شد ، به محض اینکه جلوی در ظاهر شد  ، با تعجب دیدم اون همان راننده ی خاور است.

راننده با دیدن شهید بروجردی در لباس سبز سپاه ، خشکش زد.شهید بروجردی با لبخند خطاب به او گفت : (( چه خبره ؟ چی شده باز سر و صدا راه انداختی ؟ )) راننده که زبانش بند اومده بود ، شروع کرد به معذرت خواهی .

شهید بروجردی اجازه نداد ادامه بدهد ، پرسید : (( این جا چی کار داری ؟ )) راننده با خجالت و به آرامی گفت : (( راستش ، برای سپاه باختران بار آوردم و حالا می خوام زودتر اونو تحویل بدم و برگردم ، ولی منو معطل می کنن . ))

شهید بروجردی گوشی رو برداشت و گفت : (( هرچه زودتر بار رو تحویل بگیرین . )) بعد به راننده گفت : (( برو به امید خدا! برو بارت رو تحویل بده ! )) راننده که اشک توی چشماش جمع شده بود ، نمی دونست چی کار کنه و در حالی که گریه امانش نمی داد ، خودش رو در آغوش شهید بروجردی انداخت .

و شهید بروجردی که لبخند روی لبش بود ، راننده را آرام می کرد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۱:۵۰
علی خادمه