به همراه شهید بروجردی و چند نفر از بچه های سپاه ، با ماشین به سمت باختران در حال حرکت بودیم.هیچکدام لباس سپاه بر تن نداشتیم و خود شهید بروجردی هم پشت فرمان نشسته بود.
پشت سرمان ، یک کامیون خاور که بار سنگینی داشت ، می خواست سبقت بگیرد.شهید بروجردی هرکاری کرد که خاور بتواند از او جلو بزند ، چون جاده به شدت شلوغ بود و ماشین از روبه رو می آمد ، موفق نشد.
بالاخره کامیون که بی وقفه بوق می زد از ما سبقت گرفت ، اما جلو تر جلوی ماشین پیچید و ایستاد.شهید بروجردی به زحمت ماشین را متوقف کرد ، راننده ی خاور که درشت هیکل و سبیل کلفت بود از ماشین پیاده شد ، به سمت ما آمد ، یقه ی شهید بروجردی را گرفت و او را از پشت فرمان بیرون کشید و پس از اینکه چند حرف نامربوط به او زد ، یک سیلی هم توی گوشش خواباند.
ما خواستیم وارد صحنه شویم ، اما شهید بروجردی به ما اشاره کرد و در حالی که لبخند بر لب داشت به راننده گفت : (( حالا شما ببخشید! ما اشتباه کردیم! )) راننده ، یقه ی شهید بروجردی را ول کرد و رفت . ما به او گفتیم : ((این چه کاری بود کردی؟ اون خودش مقصر بود.)) شهید بروجردی گفت : (( بذارین بره ، این راننده است ، آدم زحمت کشیه ، کار رانندگی سخت و طاقت فرساست و آدم رو خسته می کنه. )) اما ما هنوز ناراحت بودیم که چرا کاری نکردیم.
به مقصد که رسیدیم با شهید بروجردی توی دفتر بودیم که دیدیم سرو صدا می آید.شهید بروجردی یک نفر را فرستاد که ببیند چه خبر شده است. وقتی برگشت ، گفت : (( یه راننده از سنندج بار آورده ، می خواد تسویه حساب کنه و خیلی هم عجله داره . )) شهید بروجردی گفت : (( اونو بیار اینجا )) صدای غر غر راننده از سالن شنیده می شد ، به محض اینکه جلوی در ظاهر شد ، با تعجب دیدم اون همان راننده ی خاور است.
راننده با دیدن شهید بروجردی در لباس سبز سپاه ، خشکش زد.شهید بروجردی با لبخند خطاب به او گفت : (( چه خبره ؟ چی شده باز سر و صدا راه انداختی ؟ )) راننده که زبانش بند اومده بود ، شروع کرد به معذرت خواهی .
شهید بروجردی اجازه نداد ادامه بدهد ، پرسید : (( این جا چی کار داری ؟ )) راننده با خجالت و به آرامی گفت : (( راستش ، برای سپاه باختران بار آوردم و حالا می خوام زودتر اونو تحویل بدم و برگردم ، ولی منو معطل می کنن . ))
شهید بروجردی گوشی رو برداشت و گفت : (( هرچه زودتر بار رو تحویل بگیرین . )) بعد به راننده گفت : (( برو به امید خدا! برو بارت رو تحویل بده ! )) راننده که اشک توی چشماش جمع شده بود ، نمی دونست چی کار کنه و در حالی که گریه امانش نمی داد ، خودش رو در آغوش شهید بروجردی انداخت .
و شهید بروجردی که لبخند روی لبش بود ، راننده را آرام می کرد ...