به هر زحمتی که بود ، تسویه حسابم را گرفتم .شب آخری بود که در سنندج می خوابیدم ، هنگام خواب ، در عالم رویا ، خودم را در حرم امام رضا (ع) دیدم. مشغول خواندن زیارت نامه بودم که چشمم به شهید بروجردی افتاد ، سلام کردم و گفتم : (( شما اینجا چه میکنی؟)) گفت : (( اومدم زیارت ! شما اینجا چه میکنی؟چرا کردستان رو رها کردی؟)) گفتم : (( خسته شدم ، از کردستان خسته شدم ، واسه همین هم تسویه گرفتم .))
شهید بروجردی با تعجب نگاه عمیقی به من کرد و گفت : (( نه ! برو کردستان ! می خوای برات حکم جدید بزنم؟ )) بعد هم حکمی به من داد. حکم رو نگاه کردم ، دیدم که درست مثل سربرگ های سپاه بود ، آرم هم داشت. به محل امضایش دقت کردم ، دیدم نوشته شده :
فرمانده ی سپاه خراسان – علی ابن موسی الرضا(ع)
از طرف محمد بروجردی
وقتی بیدار شدم ، از رفتن منصرف شدم و با اینکه با هزار زحمت تسویه را گرفته بودم ، به کار در آنجا ادامه دادم.