محبین اهل بیت

پدر کردستان (قسمت چهارم)

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۵۲ ق.ظ
قصد داشتیم عملیات انجام بدیم.قرار بود اول پایگاه بزنیم بعد از آنجا عملیات را شروع کنیم ، جلسات زیادی برگزار سد ، اما نتیجه ای در بر نداشت . دیگر وقت نداشتیم و باید هر چه زودتر محل پایگاه مشخص می شد و اگر این کار عملی نمی شد ، شاید تا مدت ها نمی توانستیم عملیات کنیم.

از جلسه که بر گشتیم شهید بروجردی رفت داخل اتاق و شروع به بررسی نقشه کرد . ساعت دو و نیم شب بود اما هنوز شهید بروجردی از اتاق بیرون نیامده بود . من که پلکهایم  دیگر سنگین شده بود، خودم را آماده ی خوابیدن کردم ، گوشه ای پیدا کردم و نفهمیدم چه موقع خوابم برد.

نماز صبح بود که بیدار شدم ، شهید بروجردی از اتاق بیرون آمد ، اما چهره اش بر خلاف شب گذشته بشاش بود و آرامش عجیبی در آن موج می زد . به من گفت : (( نماز امام زمان (عج) رو چطور می خونن ؟ )) دیگه مطمئن شدم که خبری شده ، پرسیدم  : (( حالا چه خبر شده  که می خوای نماز امام زمان (عج) رو بخونی ؟ )) گفت : ((نذر کردم. )) رساله رو آوردم و او نماز امام زمان (عج) را ادا کرد.

پس ازاینکه نماز خوند ، گفت : (( برو هرچه زودتر بچه ها رو خبر کن ، کارشون دارم ))وقتی همه جمع شدن ، شهید بروجردی خطاب به همه گفت : (( برید روی نقشه ، روستای قره باغ رو پیدا کنید ، باید پایگاه رو توی روستای قره باغ بزنیم.)) همه تعجب کردن ، اما شهید بروجردی با اطمینان خاصی می گفت : (( پایگاه رو باید همون جا بزنیم.))

پس از بررسی هایی که فرمانده هان انجام دادن ، همگی متفق القول به این نتیجه رسیدند که بهترین جایی که می شد پایگاه زد ، همان محلی بود که شهید بروجردی تعیین کرده بود.

فردا صبح هم که با برادران ارتشی جلسه گذاشتیم و محل پایگاه را گفتیم . آنها هم گفتن که (( این بهترین جاست ، ما هم با نظر شما موافقیم.))

همه ی نیرو ها مشغول آماده کردن مقدمات کار شدند اما من به سراغ شهید بروجردی رفتم ، گو شه ای نشسته و در فکر فرو رفته بود ، چهره اش خسته ، اما مصمم و راسخ بود. پیش او نشستم ، خیلی دوست داشتم بدانم که چه اتفاقی افتاده که او محل پایگاه را که مدت ها بود همه مستأصل مانده بودیم که چی کار کنیم و کجا بزنیم را ظرف یک شب پیدا کرده . به او گفتم : (( الآن چند روزیه که هرچی جلسه میزاریم و بحث می کنیم ، به جایی نمی رسیم. چطور شد که محل به این خوبی رو پیدا کردی ؟ )) لبخند زد و گفت : (( کار من نبود.)) گفتم : (( یعنی چی ؟ پس کی محل پایگاه رو انتخاب کرده ؟ ))

نفس عمیقی کشید و گفت : (( دیشب قبل از اینکه بخوابم ، به امام زمان (عج) توسل کردم و گفتم آقا ، ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و فکرمون به جایی نمیرسه ، خودت کمکمون کن. بعد با خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل بشه ، به شکرانه ی اون ، نماز امام زمان (عج) رو بخونم. از شدت خستگی ، همون جا روی نقشه خوابم برد . تازه خوابیده بودم که دیدم یه آقایی وارد اتاق شد ، چهرش انگار خیلی آشنا بود ، با اشاره ی دستش روی نقشه ، گفت : (( پایگاهتون رو توی روستای قره باغ بزنین ، اینجا محل خوبیه.)) ناگهان از خواب پریدم ، دیدم توی اتاق تنهام ، گیج شده بودم اما نام محلی که او گفته بود ، توی ذهنم مونده بود. با عجله پاشدم و نقشه رو نگاه کردم . از تعجب خشکم زد ، اصلاً به فکرم هم نرسیده بود که می تونیم توی این ارتفاع ، پایگاه بزنیم . خدا رو شکر کردم و اومدم پیش تو تا نماز امام زمان (عج) رو ازت بپرسم .

یعنی میشه ما هم ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۰۳
علی خادمه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی