پدر کردستان (قسمت سوم )
ما در پاوه بودیم ، هر شب مرتب به پایگاهمان حمله می شد و پایگاه بر اثر کمبود نیرو و در معرض سقوط بود . فشار بسیار زیاد بود ، در این اوضاع در یکی از تپه ها ، برخی نیرو ها که مدت مأموریت شان تمام شده بود ، تصمیم به ترک منطقه گرفته بودند و ما هر چه به آنان اصرار می کردیم ، فایده ای نداشت .
من خیلی ناراحت شده بودم ، با ناراحتی و عصبانیت تمام به سراغ شهید بروجردی رفتم و مسئله را با او در میان گذاشتم . در طول مدتی که من با شور و هیجان ، توأم با عصبانیت با او صحبت می کردم ، شهید بروجردی ساکت بود و آرامش خاصی داشت .
صحبت هایم که تمام شد ، گفت : « شما به اونها گفتین که پایین نیان و اونها اومدن ؟ » گفتم : « بله ، گفتم.» دوباره تکرار کرد : « شما به اونها گفتین که پایین نیان و اونها اومدن ؟ » گفتم : « بله ، بله ، به اونها گفتم .» بلافاصله با یه لحن ملیح و شیرین ادامه داد : « خب دیگه ولایت بر شما تمومه ، شما حرف خودتونو به اونها زدین و دستور دادین که نیان پایین . به باقی قضایا کاری نداشته باشین ، تپه اگر سقوط هم بکنه ، مشکلی نیست ، سقوط کنه » از صحبت های او کمی تعجب کردم ، اما او اضافه کرد : « شما مأمور به ادای تکلیف هستین ، نه نتیجه.»
با این حرف ، انگار آب سردی روی من ریخته شد و احساس آرامش و لذت خاصی به من دست داد . همیشه همین طور بود ، هر بار که با عصبانیت با او روبرو میشدیم که مثلاً فلان محور یا تپه و یا ... سقوط کرده ، در آخر ، او به گونه ای با لبخند جواب مارا بسیار ملیح و شیوا و زیبا و ظریف می داد که همه ی خستگی رو از وجودمان دور می کرد . ))